فرهنگی و هنری

مردی که کلمه بود

به گزارش همشهری آنلاین، وقتی از قطار پیاده شد همان گیوه‌ها پایش بود. چشم‌های تیزش می‌خندید و دنبال چهره‌های آشنا می‌گشت. تا شروع کرد به خوش‌وبش، همه اضطراب‌ها ریخت که «ای بابا! لهجه‌اش هم که هنوز عوض نشده». این تصویر شاید همان تعریف خودش از روشنفکر باشد؛ کسی که با مردم زندگی کرد و به زبان آنها با فوت‌وفن خاص خودش حرف زد.

می گویند اعتمادبه‌نفس دانشجویان مسلمان با بودن دکتر رنگ گرفت؛ همان‌هایی که با هزار ترفند نمازشان را جایی می‌خواندند که کسی نبیند و آبرویشان نرود، حالا سرشان را بالا می‌گرفتند و نماز جماعت می‌خواندند. دین را جور دیگری بین جوان‌ها آورده بود. البته دوست و دشمن در حقش بی‌انصافی کردند، چون هر کسی خواست او را از آن خود کند و هیچ وقت آنطور که بود، آنطور که خودش دوست داشت و همه زندگی‌اش را برای گفتن و روشن کردن و به حرکت انداختن گذاشت، به نقد کشیده نشد. او انسان آرمان‌خواهی بود که نگاه تلخ و تنهایی خود را می‌ستود. آنطور که دوست داشت زندگی کرد و حسرت هیچ کاری را بر دلش نگذاشت. هر چند زندگی برای چنین کسی و کسانی که با او زندگی می‌کنند راحت نیست، اما کسانی که بر سر راه زندگی او قرار گرفتند و تأثیر خودشان را گذاشتند، شادمان و لبریزش کردند یا غمی به غم‌هایش افزودند، تعدادشان کم نیست؛ از پدر و استاد و دوست گرفته تا دشمن و مخالف سرسخت.

بیشتر بخوانید:

«در آن سال‌های اول که تازه با هم آشنا شده بودیم و هنوز پا به زندگی من نگذاشته بود، من چه بودم؟ که بودم؟ جوانی بودم پیر! جوانی بدبین، تلخ‌اندیش، تنها، گریزپا، سربه‌هوا و غرق در خیال.» علی شریعتی، پوران شریعت‌رضوی را در دانشگاه دید. اسم و رسمش را از پیش‌تر می‌شناخت؛ به‌خاطر برادرش که ۱۶آذر جلوی دانشگاه شهید شده بود. پوران آبان۱۳۱۳در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. پدرش، علی‌اکبر شریعت‌رضوی، خادم آستان ‌قدس و از بازاریان قدیمی مشهد بود. او و علی شریعتی ۱۹سال با هم زندگی کردند که به قول شریعت‌رضوی «زندگی خانوادگی» در این ۱۹سال بیشتر حاشیه بود تا متن. متن، دغدغه‌ها و آرمان‌های علی بود. با وجود این، همیشه قدرشناس بود و گه‌گاه این شعر حافظ را برایم زمزمه می‌کرد: تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت / به مردمی نه به فرمان، چنان بران که تو دانی.

دوست داشت کنار مزار حضرت زینب(س) دفن شود؛ کنار کسی که «جوانمردان از رکابش جوانمردی آموختند» اما شاید فکر نمی‌کرد تقدیرش اینگونه باشد. وصیت کرده بود او را پشت تالار حسینیه ارشاد دفن کنند، اما ساواک نگذاشت جسدش را به ایران بیاورند. دوستانش او را از لندن به دمشق بردند. موسی صدر بر او نماز خواند و در قبرستان کنار زینبیه به خاکش سپردند؛ کنار کسی که اعتراف می‌کرد حیرت‌زده‌اش می‌کند که انسان تا کجا می‌تواند برسد.

منبع

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا