همشهری آنلاین – سیدسروش طباطباییپور: امسال من هم برای بچهها، کلاس تابستانی تدارک دیدم، ولی بهجای تدریس فعل و فاعل و مفعول، سراغ روزنامهنگاری رفتم تا لااقل کمی مهارتی و جذابتر باشد. معلوم بود بچهها هم استقبال کرده بودند. از امروز صبح هم در این فکر بودم چه سوژه ویژهای را در نخستین جلسه کلاس برای بچهها طرح کنم که جذاب و چالشی باشد تا به روزنامهنگاری علاقهمند شوند که همان اول صبح، یک ماجرای عجیب، همان سوژهای شد که میخواستم.
بیشتر بخوانید:
غافلگیری تابستانی
دفترجان، امروز قبل از مدرسه، باید کتابی را از یکی از دوستان بالاشهرنشینم تحویل میگرفتم. کمی زودتر، از خانه بیرون زدم و در خیابانهای خلوت این روزهای تهران، با شیشه پایین و فرمانی در دست و پایی روی پدال گاز، ویراژ میدادم و چپ و راست میرفتم که ناگهان در خیابانی باریک، ترافیک مختصری مرا بهخود آورد. خیابان، از همان خیابانهای شاهانه و لاکچری بود که اگر میخواستی خانههای مجلل ایستاده در دو طرف آن را ببینی، کلاه از سرت میافتاد. در ترافیک صبحگاهی، ماشینها، قطار قطار، پشت سر هم ایستاده بودند و بدون عجله، مورچهوار، حرکت میکردند و گاهی هم توقف.
کمی نگران دیررسیدن به نخستین جلسه کلاسهای تابستانی بودم؛ اما بقیه ماشینها، انگار هیچ عجلهای نداشتند. اول فکر کردم شاید در صف پمپبنزین گیر کردهام، اما ماشین جلویی من، از این ماشینهای برقی بود و ماجرای صف بنزین، منتفی شد. تنها وجه مشترک دیگر اتومبیلها، وجود یک یا دو دانشآموز در صندلی عقب یا جلو بود. حدسم درست بود؛ احتمالا کمی جلوتر، مدرسهای بود و اولیای دانشآموزان، بچههایشان را به مدرسه میرساندند و البته از نوع و مدل ماشینها، معلوم بود که مدرسه مورد نظر، از مدارس غیرانتفاعی شیکان پیکان است. اما مسئله اینجا بود: چرا بچهها، حتی دو یا سه اتومبیل مانده به در مدرسه، پیاده نمیشوند که ترافیک ایجاد نشود؟
فرصتی پیش آمد تا بتوانم از سمت چپ، سبقتی بگیرم و از دست این صف مرموز خلاص شوم، اما خون روزنامهنگاری در رگهایم، مرا مجبور کرد تا در صف ماشینها بمانم و از ماجرا سر در بیاورم.
دفترجان، چشمت روز بد نبیند که مشاهده دلیل تأخیر ماشینها و ایجاد ترافیک، غمانگیز بود؛ وقتی اتومبیلی درست جلوی در مدرسه میرسید، نیشترمزی میزد، آنگاه دربان مدرسه، بدو بدو به طرف در عقب یا جلوی اتومبیل میدوید و دستگیره در را میفشرد و در را با احترام باز میکرد و ملکهای از اتومبیل با فخر و خرامان، خارج میشد و نفر بعدی، با لبخندی به ملکه خوشامد میگفت او را تا دم در مشایعت میکرد و نفر قبلی دوباره با احترام، در اتومبیل را میبست و…
یا خدا! یاد سعید و حمید، شاگردان کلاس هشتم افتادم که چند هفته پیش، چون واگنهای مترو، آنقدر پر بوده، نتوانستند سوار شوند و به همین دلیل، با تأخیر به مدرسه رسیده بودند و…
وقتی از شر این ترافیک تبعیضآمیز راحت شدم، دیگر میدانستم چه موضوعی را در نخستین جلسه کلاس روزنامهنگاری مطرح کنم: تبعیض!