همشهری آنلاین – سیدسروش طباطباییپور: مدرسه بیدانشآموز، مثل کوزهگلی بدون گل است که نه بو دارد و نه خاصیت! خلاصه بچهها آخرین امتحان را هم داده بودند و سکوت گلوی مدرسه را میفشرد و غم از در و دیوار مدرسه میبارید.
وقتی وارد دفتر مدیر شدم به احترامم از جا بلند شد. خیلی زود با مدیر جدید صمیمی شدم و کلی از برنامه کلاسهای تابستانیاش تک و تعریف کردم. پیشنهادها واقعا به دلم نشسته بود؛ کلاسهایی مدرن و کاربردی و امروزی: کلاس ساخت احجام سفالی برای دکوراسیون داخلی، کلاس نجاری، مکانیک خودرو، سرویس کولر گازی و…
بیشتر بخوانید:
اوراق امتحانی این روزها!
خدا را شکر که هر چه گشتم در لیست پیشنهادی خبری از کلاسهای دهانپرکن ریاضی و فیزیک و شیمی و ادبیات نبود. انگار بالاخره مدیر جدید این موضوع را درک کرده بود که بچهها در تابستان باید در کلاسهایی مفرح و در عین حال مهارتی و کاربردی شرکت کنند.
کلاس ادبی من هم گلستانخوانی بود؛ مهمانی پادشاه سخن به صرف شعر و شربت و شیرینی، اما بهگونهای متفاوت. یعنی تعدادی حکایت جذاب از گلستان سعدی را برای بچهها انتخاب کرده بودم تا در کلاس بخوانیم و درباره آن با هم گفتوگو کنیم و در بخش دوم کلاس، بچهها با همان مضمون حکایت سعدی، داستانی امروزی و جدید بنویسند و با حکایت گلستان رقابت کنند. از ایده من هم جناب مدیرکلی تقدیر کرد.
ته لیست کلاسهای تابستانی، البته عنوان جذاب دیگری هم بود که خیلی مرا شگفتزده کرد: برگزاری اردوی جهادی؛ اردویی که در آن میسازی تا ساخته شوی! البته اردوهای جهادی سالهاست که در مدارس ما از مد افتاده. انگار این مدل اردوها را، دیگر نه بچهها میپسندند، نه خانوادهها و البته نه مدارس. یادم هست آخرین باری که با بچهها اصفهان رفته بودیم، گلایه بچهها از چرب بودن بریانی رستوران لوکس ظهر و بوی نوی اتوبوس ویآیپی درونشهری و کیفیت پایین بستنیهای حصیری دور میدان امام بود و مشارکتهای گروهی و با همبودنها و درگیرشدن با مخاطرات یک سفر چالشی کلا رنگ باخته بود. حالا استقبال از اردوی جهادی که جای خود دارد؛ یکی دو هفته کار سخت در روستایی محروم برای ساخت کاشانهای یا سرپناهی برای نیازمندی!
بهنظرم بچههای این نسل با نسل من بسیار متفاوتاند و زیر بار انجام چنین کارهای عامالمنفعهای نمیروند، اما نظر مدیر متفاوت بود. گفت: در اردوی جهادی امسال قرار است به یکی از روستاهای محروم طبس سفر کنیم و در آنجا با کمک بچهها کتابخانهای روستایی بسازیم که به تازگی سیل آنجا را خراب کرده است.
به مدیر عینک واقعبینی را پیشنهاد کردم و گرماگرم استدلالهای منفیبافانه بودم و میگفتم که این نسل دیگر بهدنبال چنین کارهای انسانی نیست و فقط به فکر گوشی و گیم است و میخواهد تنها گلیم خودش را از آب بیرون بکشد و چه و چه و چه که جناب مدیر جدید با برگهای لبانم را به هم دوخت. ۳۹ نفر از ۴۰ دانشآموز کلاس نهمی اعلام آمادگی کرده بودند که حاضرند یک هفته در اردوی جهادی شرکت کنند و آجر بچینند و سیمان بکشند و سقف بزنند و کتابخانهای را در آن سوی ایران برای بچههای روستایی سرپا کنند.
خندهام گرفت و بهخود نازیدم که قرار است معلم این بچهها باشم. از سر مزاح به جناب مدیر گفتم: آقای جلالی! دیدی گفتم. یک نفر انصراف داده و حال نداره در اردوی جهادی شما شرکت کنه!.
جلالی خندید و گفت: اون یک نفر خودش اهل همون روستا توی طبسه و داره زودتر میره تا مقدمات کار رو فراهم کنه، شما به فکر خودت باش تا برنامهات رو در اون یه هفته خالی کنی!